من تو بهت گرگ و میشم تو چته؟؟
من زدن تیشه به ریشه ام تو چته؟؟
از نگاهه عرضه ی خیابونا من دارم
شکنجه میشم تو چته؟؟
اسمم و چند دفعه بریدی تا حالا؟؟؟
چند ستاره کم آوردی تا حالا؟؟
تو مثل من که همش بد میارم
به در بسته نخوردی تا حالا
دل دیگه بسشه درد
توی برز خسته ام
پی سایه نگرد
باخت دیگه خسته شدم
دل شکسته شدم
بازنده ام
من پل دسته نیازم تو چته؟؟
من میسوزم و میسازم تو چته؟؟
تو قمار زندگی منم که مفت
از تو نیستم و میبازم تو چته؟؟
من همونم که شکستیش یادته؟؟
به رگ فاصله بستیش یادته؟؟
حالا اومدی چیرو نشون بدی؟؟
دلی که نمیپرستیش یادته؟؟
دل دیگه بسشه درد
توی برز خسته ام
پی سایه نگرد
باخت دیگه خسته شدم
دل شکسته شدم
بازنده ام
عشق تو شعله فروز واسه من
میگی غصه ات شب و روز واسه من
فکر آس و پاسی خودتو کن
نمی خواد دلت بسوزه واسه من
اگه لایق عشقت نبودم
اگه خالی شد از تو وجودم
اگه پا روی عهدم گذاشتم ولی دوستت که داشتم.........نداشتم؟ بیا از سر خط باورم کن
من عاشقو عاشق ترم کن
نمیخوام قربونی خزون شم
تو با دست خودت پرپرم کن
منو ببخش اگه کم آوردم اگه فریب دنیارو خوردم
منو ببخش اگه از رو غفلت
دلمو به سیاهیا سپردم
نزار بیشترازین دلم برنجه
نجاتم بده از این شکنجه
بیا پیرهن عشقو تنم کن
توی تاریکیا روشنم کن
منم و غرور تیکه پاره
منم و آسمون بی ستاره
حالا سهم من از تو سکوته
حالا عاشق تو روبروته
دیگه نمیخام از تو جدا شم
دیگه نمیخوام آشفته باشم
آخه بی تو به لب رسیده جونم
دیگه قول میدم عاشق بمونم
اگه آدم خوبی نبودم
اگه یخ زده ذستایکبودم
اگه آبروی عشقو بردم ولی چوبشو خوردم........نخوردم؟ اگه بی هدفو بی فروغم
اگه زخمی دشنه ی دروغم
اگه دلمو از عشقت بریدم ولی داغشو دیدم.........ندیدم؟
مشـــغول رانندگي تو جاده ام..
از فاصله دور پلـــيس واسم دست تکون ميده و ابراز ارادت ميکنه !
خيلي آدماي با محبتي هستــن !
چطوري از اين فاصله منو شــــناختن !؟
يکيشون جوگير ميشه تا وسط جـــاده مياد!
... با حرارت خاصي واسم دست تکــون ميده !!
چراغ ميزنم وبا حرکت دست به ابرازعلاقه شون جـــواب ميدم !
دفترچه و خودکار تو دستشه ؛
ميخواد ازم امـــضا بگيره ،اما الان وقت ندارم باشه واسه بعـــد ! اشک تو چشام حلقه ميزنه از اين همه احساسات پاک و بي آلايش !!!
وقتی قلبهایمان كوچكتر از غصههایمان میشود
وقتی نمیتوانیم اشكهایمان را پشت پلكهایمان مخفی كنیم و بغضهایمان پشت سر هم میشكند وقتی احساس میكنیم بدبختیها بیشتر از سهممان است
و رنجها بیشتر از صبرمان؛
وقتی امیدها ته میكشد و انتظارها به سر نمیرسد وقتی طاقتمان طاق میشود و تحملمان تمام...
آن وقت است كه مطمئنیم به تو احتیاج داریم و مطمئنیم كه تو،
فقط تویی كه كمكمان میكنی...
آن وقت است كه تو را صدا میكنیم، تو را میخوانیم. آن وقت است كه تو را آه میكشیم، تو را گریه میكنیم، تو را نفس میكشیم. وقتی تو جواب میدهی، دانهدانه اشكهایمان را پاك میكنی
و یكییكی غصهها را از توی دلمان برمیداری
گره تكتك بغضهایمان را باز میكنی و دل شكستهمان را بند میزنی
سنگینیها را برمیداری و جایش سبكی میگذاری و راحتی؛
بیشتر از تلاشمان خوشبختی میدهی و بیشتر از لبها، لبخند خوابهایمان را تعبیر میكنی و دعاهایمان را مستجاب
و آرزوهایمان را برآورده قهرها را آشتی میكنی و سختها را آسان.
تلخها را شیرین میكنی و دردها را درمان ناامیدها، امید میشود و سیاهها سفید سفید...
خدایا تورا صدا میکنیم ،تو را می خوانیم
ناامیدها، امید میشود و سیاه ها سفید سفید...
خدایا
تورا صدا می کنیم ،تو را می خوانیم
با توام ای خدای مهربانم!
تویی که حرفهایم را می خوانی ،می فهمی
و عشق را در قلبم فرو نشاندی
به من بگو!
دلتنگیت را در کجای دل زمین دفن کنم
تا اینگونه پریشان حال دیدنت نباشم
طوفان غم را چگونه از دریای دلم دور سازم
تا به ساحل آرامشت برسم
نمیدانم!
دلم از جدایی بیزار است و طاقتی برایم نمانده ،
سکوتم از هر فریادی سهمگین تر شده
و عشق تو در رگهایم
نسبت به دیروز جاری تر...
دلم نمیخواهد دیگر به انتظار بنشینم عشق را زنده نگه می دارم ،
و فاصله ها را برای دیدنت در هم می شکنم ،
ندیدن هایت را آویزه گوش زمان می کنم ،
تا به او بفهمانم
که روزگار همیشه اینطور نمی ماند
و آسمان نگاهم
برای باری دیگر ابری نمی شود
چرا که لحظه دیدارت نزدیک خواهد بود
خـــود را به من عادت نده مــــن مثــل هرکــس نیستـم
یک روز هستم پـــــیش تو یک روز دیـــگر نیستــــــم از من مخواه عاشـق شدن عاشقـــی سرابی بیش نیست
آن کس که از مـن ساختند جزسایه ایی ازخویش نیست هرگــز بـرایــــم دل مـــده چشمــــــان خود را تر نکـن
این وضع پـــر آشوب من آشفتــــــه و بـدتــــــر نکـــن هرگــــز نگویی خواهمت من دوســــــــتت دارم هنـوز
تو حیف هستی نازنیــــــن در پای بی مهـــــــرم نسـوز
سر مستـــی و دلـــــدادگی ازمن گذشتس خستـه ام
من از عمق رفاقت ها، من از لطف صـداقت ها، من از بازی نور در سینه بی قلب ظلمت ها نمی ترسم، من از حرف جــــدایی ها، مرگ آشنایی ها، من از میلاد تلخ بی وفــــــــایی ها می ترسم.
من از پروانــه بودن ها، من از دیــوانه بودن ها، من از بـازی یک شعلهٔ سوزنده که آتش زده بر دامان پروانه نمی ترسم، من از هیچ بودن ها، از عشـــــــق نداشتن ها، از بی کسی و خلوت انسانها می ترسم
خدایا عذر می خواهم از این که بخود اجازه می دهم که با تو راز و نیاز کنم عذر می خواهم که ادعا های زیاد دارم در مقابل تو اظهار وجود می کنم در حالی که خوب میدانم وجود من ضائیده ی اراده من نیست و بدون خواسته ی تو هیچ و پوچم, عجیب آنکه از خود می گویم منم می زنم خواهش دارم و آرزو می کنم خدایا... تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم تو مرا آه کردی که از سینه ی بیوه زنان و دردمندان به آسمان صعود کنم تو مرا فریاد کردی که کلمه ی حق را هر چه رسا تر برابره جباران اعلام نمایم تو تار و پود وجود مرا با غم و درد سرشتی تو مرا به آتش عشق سوختی تو مرا در توفان حوادث پرداختی, در کوره ی غم و درد گداختی تو مرا در دریای مصیبتو بلا غرق کردی و در کویره فقر و هرمان و تنهائی سوزاندی.
زیاد خوب نباش …
زیاد دم دست هم نباش …
زیاد که خوب باشی دل آدم ها را می زنی …
آدم ها این روزها عجیب به خوبی ، به شیرینی ، آلرژی پیدا کرده اند … زیاد که باشی ، زیادی می شوی
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم "و از من خداحافظی کرد. میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
به حرمـــــت نان و نمکی که با هم خوردیم
نــــــــان را تو ببر
که راهـــــــــت بلند است و طاقتــــــــــت کوتاه نمــــــــــک را بگذار برای من می خواهم این زخم همیشــــــــــه تازه بمانـــــــد...
دلم می گیرد از هر چه هست
دلتنگ می شوم به هر چه نیست
چه خوب می شد
نبود هر چه که هست
بود هر چه که نیست
دلتنگی هایم را جایی، جا گذاشته ام
کجا؟ نمی دانم
فقط دلم، دل دل می کند
خسته ست و افسرده
این روزها .... بی خیال فقط سرم درد می کند ... نشانه چیست ؟ مرگ
در خلوت دلم ، در همنشینی با غمها ببین که چگونه میریزد اشک از این چشمها
این چشمهای خیس ، همان چشمهاییست که تو خیره به آن بودی در لحظه دیدار میفهمی معنای دلتنگ شدن را ، میفهمی معنی انتظار را؟
نه ! دلتنگی آن نیست که مرا اینگونه محکوم به سکوت کرده است
انتظار آن نیست که اینگونه مرا محکوم به بیقراری کرده است
خیالی نیست ، من همچنان با خیال تو سر میکنم پس بیخیال…
بگذار در حال خودم باشم ، بگذار همچنان من دیوانه دیوانه ات باشم
مزاحم خلوتم نشو ، اگر مرا میخواهی سد راه اشکهایم نشو….
بگذار آرام شوم ، بگذار هر چه غم در دلم انباشته ، خالی شود….
این همان راهیست که هم تو خواستی در آن باشی
و هم من خواستم تا آخرش با تو بمانم
پس چرا به بیراهه میروی، چرا مرا جا گذاشتی و برای خودت میروی؟
مرحبا ، تو دیگر کیستی ، دست هر چه بی وفاست را از پشت بستی….
خودم میدانم بد دردیست عاشقی و همچنان بیمارم ، تا کجا میخواهی بمانی ؟
تا هر جا باشی من نیز میمانم…
عشق من هر از گاهی به یادم باشی بد نیست ،
هر از گاهی هوای مرا داشته باشی جرم نیست
چه کنم ، دلم دیوانه ی توست ، هوایش را داشته باش که
دلم تمام دلخوشی اش به توست…
از تو میگذرم بی آنکه دیگر تو را ببینم ،
از تو میگذرم بی آنکه خاطره ای را از تو بر دوش بکشم ، نمیخواهم دیگر طعمی را از عشق بچشم. از تو میگذرم ، تویی که گذشتی از همه چیز ،
این را هم فراموش میکنم ، جای من در اینجا نیست!
میروم تا آرام باشی ، تا از شر من و احساسم راحت باشی ،
میروم تا روزی پشیمان شوی ،حیف احساسات عاشقانه ام بود ،
میروم تا با کسی دیگر همنشین شوی
از تو میگذرم و شک نکن که فراموشت میکنم ، هر چه شمع و شعله و آتش بود را در قلبم خاموش میکنم ….
نه اندیشیدن به تو فایده دارد ، نه فکر کردن به خاطره هایت ،
حالا آنقدر به دنبالم بیا تا خسته شود پاهایت….
تو لیاقت مرا نداری ، از تو میگذرم تو ارزشی برایم نداری….
کارت شده بود دلشکستن و بی وفایی ،
روز و شب من این شده بود که از تو سوال کنم کجایی؟؟
چرا پاسخی به دل گرفته ام نمیدهی ،
چرا سرد شده ای و مثل آن روزها سراغی از من نمیگیری؟
فکر کرده ای کیستی، برو با همان عاشقان سینه چاکت ،
برو که تو با یک نفر راضی نیستی!
از تو میگذرم بی آنکه تو را ببینم ، محال است دیگر برگردم ، حتی اگر از غم و غصه بمیرم….
از تو میگذرم و بی خیالت میشوم ،
شک نکن بدون تو از شر هر چه غم در این دنیاست راحت میشوم
اشتباه گرفته ای ، من آن کسی که میخواهی نیستم ،
تا هر چه دلت خواست با دلش بازی کنی ،
میروم تا حتی نتوانی یک لحظه هم نگاهم کنی…. از تو میگذرم بی آنکه لحظه ای برگردم و تو را ببینم ،
یک روز بیا تا حساب تمام بی محبتهایت را از قلب شکسته ام برایت بگیرم….
(قند) خون مادر بالاست ، دلش اما همیشه (شور) می زند برای ما . . .
اشکهای مادر ، مروارید شده است در صدف چشمانش
دکترها اسمش را گذاشته اند آب مروارید !
حرفها دارد چشمان مادر ؛ گویی زیرنویس فارسی دارد !
دستانش را نوازش می کنم ؛ داستانی دارد دستانش . . .
وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره
میفهمی پیر شده !
وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، میفهمی پیر شده !
وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، میفهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه . . .
و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو هستش
دلت میخواد بمیری . . .
تو ۱۰ سالگی : ” مامان ، بابا عاشقتونم ” تو ۱۵ سالگی : ” ولم کنین ” تو ۲۰ سالگی : ” مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم ” تو ۲۵ سالگی : ” باید از این خونه بزنم بیرون ” تو ۳۰ سالگی : ” حق با شما بود ” تو ۳۵ سالگی : “ میخوام برم خونه پدر و مادرم ” تو ۴۰ سالگی : ” نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم ! ” تو هفتاد سالگی : ” من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن . . .
بیاید ازهمین حالا قدر پدرو مادرامونو بدونیم . . .
از اعماق وجودم اعتقاد دارم که هر روز، روز توست . . .
سلامتیه اون پسری که . . .
۱۰ سالش بود باباش زد تو گوشش هیچی نگفت . . .
۲۰ سالش شد باباش زد تو گوشش هیچی نگفت . . .
۳۰ سالش شد باباش زد تو گوشش زد زیر گریه . . . باباش گفت چرا گریه میکنی ؟
گفت : آخه اونوقتا دستت نمیلرزید . . .
امروز اگر نیایی دیر میشود، سایه من از ردپای آشنای تو بر روی دلم دور میشود
وهمچنان دورتر میشود تا به آغاز فراموشی یکدیگربرسیم
و این یک آه حسرت است و این آخرین فرصت است
و اینجاست که حتی اگر در آینه بنگریم ، تصویر رخ خودمان را هم نخواهیم دید
و ما جزو آرزوهای محال میشویم و حسرت امیدهای ما را خاکستر میکند منی که شب نشینم چگونه با خورشید باشم ؟
من حتی با ستاره ها نیز همنشین نبوده ام!
حالا تو در انتظار طلوع رویاهای خودت نشسته ای و من در انتظار اینم که
رویاهای دیروز، با دلم همراه شوند! وقتی خیسی سرزمین چشمانم همیشگیست آمدن باران دگر آن شور را ندارد
این مرام بی مرامی ات، این وفای بی وفایی ات ، این محبت نامهربانی هایت
در حق دلم مرا مثل آتش رو به خاموشی کرده است
خیلی وقت است در دریای بی انتهای غمهایت غرق شده ام
اما تو ای شناگر ماهر مرا در حال غرق شدن هم ندیدی
چه برسد به شنیدن فریادم در زیر آب
پرسید باران؟ گفتم بهار! پرسید بهار؟ گفتم لحظه های با تو بودن! پرسید لحظه ؟ گفتم کوچه بن بست! پرسید کوچه بن بست ؟گفتم من و تو! پرسید من و تو ؟ گفتم قصه ی ناگفته! پرسید قصه نا گفته ؟ گفتم هزار و یک شب بودن ما! پرسید هزارو یک شب بودن ما؟ گفتم زیر پنجره ی تنهایی من! پرسید زیر پنجره ی تنهایی؟ گفتم اشک مهتاب وقتی نمی غلتد! پرسید اشک مهتاب؟ گفتم شکوه التماس وقتی دست نیاز به سویت دراز می کنم! پرسید شکوه التماس؟گفتم شبهای تاریک یلدایی! پرسید شبهای تاریک یلدایی؟ گفتم اشک های سرشار پنهانی! پرسید اشکهای سرشار پنهانی؟ گفتم قلبی که از دیدار می تپد و از ندیدن یار می گرید! پرسید قلب؟گفتم تو! پرسید من؟ گفتم عشق! پرسید عشق؟ گفتم نوری که هرگز نمی میرد! پرسید نور؟ گفتم عشق! پرسید عشق؟ گفتم اشک! پرسید اشک؟ گفتم عشق! پرسید عشق؟ گفتم هاله ی دل تنگی! پرسید هاله ی دلتنگی؟ گفتم عشق! گریست!
پرسیدم عشق؟
گفت گریستن برای بودنهایی که باید باشند و نیستند و نبودنهایی که نباید باشند و هستند!
من گریستم ، او گریست،
کسی از دالان تنهایی چشم های منتظر غمزده مان فریاد زد…
عشق را در زندگی فریاد می زنیم
اما افسوس...
که در هیاهوی بی رنگ عاطفه ها
گاهی قلب را در گرو اندکی محبت می گذاریم
و اینگونه قلب را
بدون دریافت چیزی از دست می دهیم
و ما هم می شویم یک
بی عاطفه...