حق به شب بو بدهیم...
و نخندیم دیگر، به ترکهای دل هر گلدان...!!
و به انگشت، نخی خواهیم بست تا فراموش نگردد فردا...! زندگی شیرین است!
زندگی باید کرد... ولی نه به هر قیمت
و بدانم که شبی خواهم رفت .... !!! و شبی هست که نباشد، پس از آن فردایی ...
این صدای گریه از کجا می یاد
چرا لحظه لحظه دورم می کنن
من که هستم هنوز نفس دارم
واسه چی زنده به گورم می کنن
وای که لالایی مرگو می شنوم
داره باورم می شه مرده منم
چی داره می خوره استخونمو
این چیه رد می شه از رو بدنم
چرا هیچ دعایی یادم نمی یاد
آی خدا چرا بهم نمی رسی
اینجا تاریکه دارم دق می کنم
چرا دستامو نمی گیره کسی
از تو روزای سیاه سفید من
نکنه هر چی بده پیش بکشن
داره گرمم می شه داغه نفسام
نکنه منو به آتیش بکشن
نه دیگه بر نمی گردی نمی شه
جاده ها اینجا همه یکطرفه است
همه ی درا به روت بسته می شه
آخ که می گیره و می میره نفس
اینجا هیچ کسی نگات نمی کنه
هر طرف بری به بن بست می رسی
اینجا ذره ذره می پوسه تنت
اینجا دستاتو نمی گیره کسی
جز خدا هیچکی نمی مونه برات
شیشه ی دل همه سنگ شده
ولی تو، تو قبرتم داد بزن
آی خدا دلم واست تنگ شده
ای خدا من به کسی کاری ندارم ولی زخم از همه خوردن شده کارم
از غریب و کسی که وصله جونه پشت پا خوردن و مردن شده کارم
کاشکی هوشیاری نصیبم نمی شد باعث رنج و فریبم نمی شد
بعضی ها قیده همه چیرو زدن بعضی ها اسیر اقبال بدن
اون بالا نشستی گوش کن ای خدا چه عذابیه به دنیا امدن
کاشکی هوشیاری نصیبم نمی شد باعث رنج و فریبم نمی شد
اخه هوشیاری غم بزرگییه کاشکی هوشیاری نصیبم نمیشد
هر کجا پا میزارم هر جا که میرم پیشه چشمام میبینم حلقه داری
ای خدا من خودمم هیچ نمیدونم چرا هر گل پیش چشمام میشه خاری
کاشکی هوشیاری نصیبم نمی شد باعث رنج و فریبم نمی شد
اخه هوشیاری غم بزرگییه کاشکی هوشیاری نصیبم نمیشد
مرگ تدریجی شده هستی برام نقش خنده دیگه مرده رو لبام
ای خدا هر کسی از راه می رسه می کنه چاه دو رنگی پیش پام
کاشکی هوشیاری نصیبم نمی شد باعث رنج و فریبم نمی شد
اخه هوشیاری غم بزرگییه کاشکی هوشیاری نصیبم نمیشد
قصه بی سر و سامانی من گوش کنيد
گفتگوی منو حيرانی من گوش کنيد
شرح اين قصه جانسوز نهفتن تا کی
سوختم ، سوختم اين راز نگفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کويی بوديم
ساکن کوی بت عربده جويـی بوديم
دين و دل باخته ديوانه رويی بوديم
بسته سلسله ، سلسله مويی بوديم
کس در آن سلسله غير از من و دل بند نبود
يک گرفتار از اين جمله که هستند نبود
نرگس غمه زنش اين همه بيمار نداشت
سنبل پر شکنش هيچ گرفتار نداشت
اين همه مشتری و گرمی بازار نداشت
يوسفی بود ولی هيچ خريدار نداشت
اول آن کس که خريدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
با دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از نا خوشی روی تو رفت
حاش آلله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آميز کسان گوش کند
اگه گریه بذاره مینوسم
کدوم لحظه تورو از من جدا کرد
نگو اصلا نفهمیدی نگو نه
تو بودی اون که دستامو رها کرد
خودت گفتی خداحافظ تموم شد
من و تو سهممون از عشق این بود
خود تو حرمت عشق و شکستی
بریدی اخر قصه همین بود
اگه مهلت بدی یادت میارم
روزایی رو که بی تو بین شب بود
تمام سهمت از دنیا عزیزم
بذار یادت بیارم یک وجب بود
بهت دادم تمام آسمونو
خودم ماهت شدم آروم بگیری
حالا ستار ه هام دورت نشتن
منو ابری گذاشتی داری میری
بیا بگرد از این بن بست بی عشق
بذار این قصه اینجوری نباشه
چرا بذر جدایی رو چرا تو
چرا دستای تو باید بپاشه
خدا حافظ نوشتن کار من نیست
اخه خیلی باهات ناگفته دارم
اگه لایق عشقت نبودم
اگه خالی شد از تو وجودم
اگه پا روی عهدم گذاشتم
ولی دوستت که داشتم.........نداشتم؟
بیا از سر خط باورم کن
من عاشقو عاشق ترم کن
نمیخوام قربونی خزون شم
تو با دست خودت پرپرم کن
منو ببخش اگه کم آوردم
اگه فریب دنیارو خوردم
منو ببخش اگه از رو غفلت
دلمو به سیاهیا سپردم
نزار بیشترازین دلم برنجه
نجاتم بده از این شکنجه
بیا پیرهن عشقو تنم کن
توی تاریکیا روشنم کن
منم و غرور تیکه پاره
منم و آسمون بی ستاره
حالا سهم من از تو سکوته
حالا عاشق تو روبروته
دیگه نمیخام از تو جدا شم
دیگه نمیخوام آشفته باشم
آخه بی تو به لب رسیده جونم
دیگه قول میدم عاشق بمونم
اگه آدم خوبی نبودم
اگه یخ زده ذستایکبودم
اگه آبروی عشقو بردم
ولی چوبشو خوردم........نخوردم؟
اگه بی هدفو بی فروغم
اگه زخمی دشنه ی دروغم
اگه دلمو از عشقت بریدم
ولی داغشو دیدم.........ندیدم؟
پرستو ها همه رفتند کبوتر ها همه رفتند همه همشهریان بار سفر بستند درون کوچه های شهر ما پاییز طولانیست نمی دانم بهاری هست؟ نمی دانم صدایی هست؟
عجب صبری خدا دارد عجب صبری خدا دارد عجب صبری خدا دارد
همه همسایه ها رفتند همه عاشق دلها رفتند همه از خونه و کاشونه دل کندند درون خونه بیگانگان راهی پیدا نیست نمی دانم بهاری هست؟ نمی دانم صدایی هست؟
عجب صبری خدا دارد عجب صبری خدا دارد عجب صبری خدا دارد
هوای باغ پاییزم هوای باغ پاییزم شکفتن رفته از حالم
زدم...زدم سر بس که بر دیوار زدم سر بس که بر دیوار تکیده بر فقس بالم چنان بی یاور و یارم چنان بی یاور و یارم چنان بیگانه با خویشم که حتی سایه ام دیگر نمی آید به دنبالم عزیز من...دوست
پرستو ها همه رفتند کبوتر ها همه رفتند همه همشهریان بار سفر بستند درون کوچه های شهر ما پاییز طولانیست نمی دانم بهاری هست؟ نمی دانم صدایی هست؟
عجب صبری خدا دارد عجب صبری خدا دارد عجب صبری خدا دارد
گاهی وقتا سکوت همه ناگفته های مارو از تو چشمامون به سادگی فریاد می زنه پسحالا که می خوای,دل به دل این ترانه بدی حالا کهبا من هم ترانه شدی به احترام عشق یک دقیقهسکوت
رها کن این پرنده به آسمون پریدهرو برو... رها کن این تولد به انتها رسیدهرو برو... بزار به حال خسته خودم بمونم وبرم سکوت آخرینمو برات بخونم و برم جواب گریههای این دل شکسته مو نده جواب هق هق دل به گلنشسته مو نده
دلم تو شک موندن و پاهام رو ریلرفتنه گناه این جدا شدن نه از توئه نه ازمنه نه از توئه نه از منه حالا که پلک عاشقانههای ما نمی پره سکوت کن سکوت کن سکوت حرفآخره سکوت حرف آخر
رها کن این پرنده بهآسمون پریده رو برو... رها کن این تولد به انتهارسیده رو برو... تحملم نکن ولی نگو که خسته ای زمن برو ولی تو این ترانه حرف رفتنو نزن اگهنشستم و عصا شدی به روی من نیار این از خودمبریدنو به پای بی کسیم بزار
دلم تو شک موندنو پاهام رو ریل رفتنه گناه این جدا شدن نه ازتوئه نه از منه نه از توئه نه از منه حالا کهپلک عاشقانه های ما نمی پره سکوت کن سکوتکن سکوت حرف آخره سکوت حرف آخره
گفتی :برم؟!
گفتم:چرا؟
گفتی پریشونی بسه
گفتی یکی دل تنگمه
خیلی برام دلواپسه
گفتی : برم؟
گفتم: برو.
اما نگفتم تا ابد
با رفتنت تویی چشام
اشک جایی حلقه بست
تنهام خیالت پیشمه
زخم دله درویشمه
هر جا بسوزم خاطرت
خاکستر آتیشمه
بی شعله میسوزم ولی
ای عشق خاموشم مکن
با من بمان با من بمان
هرگز فراموشم مکن
من قلب چاقو خورده ام
من زنده هم من مرده ام
با بودنت گل کرده ام
با رفتنت پژمور ده ام...
توی خلوت پر از همهمه ام که صدایی به صدام نمیرسه
اگه میتونی منو دعا بکن من که دستم به خدا نمیرسه
آسمونا ارزونی پرنده ها جای آسمونا یه قفس بده
همه دار وندارمو بگیر هر چی بودمو دوباره پس بده بازم هیچ راهی به مقصد نرسید من هزار و یک شبه معطلم
تا ته جاده دنیا رفتم و بازم انگار سر جای اولم
چرا دنیا با تمام وسعتش مرحمی برای زخم من نداشت
پای هر چی که دویدم آخرش حسرت داشتنشو تو دلم گذاشت
سر رو شونه های سنگ روزگار قد این فاصله هق هق میکنم
دارم از ثانیه ها سیر میشم دارم از دوری تو دق میکنم
پشت خنده های مصنوعی من دل به این بغض گلوی من بده
روزگار سردمو ورق بزن دست مهربونتو به من بده
گم شدم توی شبی که خودمم شبی که حتی یه فانوس نداره
منو با خودت ببر به روشنی آخه هیچ کی مثل تو منو دوست نداره
لک زده دلم واسه یه همزبون شیشه دل همه سنگ شده
میدونی دلیل گریه هام چیه آی خدا دلم واست تنگ شده
دنیا را بد ساخته اند، کسی را که دوست داری تو را دوست نمیدارد،کسی که تو را دوست دارد تو دوستش نمی داری. اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد به رسم و آیین هرگز به هم نمی رسید.
به من توفیق تلاش در شکست ؛ صبر در نومیدی ؛ رفتن بی همراه ؛ جهاد بی سلاح ؛ کار بی پاداش ؛ فداکاری در سکوت ؛ دین بی دنیا ؛ مذهب بی عوام ؛ عظمت بی نام ؛ خدمت بی نان ؛ ایمان بی ریا ؛ خوبی بی نمود ؛ گستاخی بی خامی ؛ مناعت بی غرور ؛ عشق بی هوس ؛ تنهایی در انبوه جمعیت و دوست داشتن بی آن که دوست بداند روزی کن.
الهی! هر که را عقل دادی چه ندادی و هر که را عقل ندادی چه دادی ؟
خدایا : عقیده مرا از دست " عقده ام"مصون بدار.
خدایا : به من قدرت تحمل عقیده "مخالف" ارزانی کن .
خدایا : رشد عقلی و علمی مرا از فضیلت "تعصب" "احساس" و "اشراق" محروم نساز.
خدایا : مرا همواره اگاه و هوشیار دار تا پیش از شناختن درست و کامل کسی قضاوت نکنم.
خدایا : شهرت منی را که:"میخواهم باشم" قربانی منی که " میخواهند باشم" نکن.
خدایا : درروح من اختلاف در "انسانیت" را به اختلاف در فکر و اختلاف در رابطه با هم میامیز. آن چنان که نتوانم این سه قوم جدا از هم را باز شناسم.
خدایا : مرا به خاطر حسد کینه و غرض در امان دار.
خدایا : خودخواهی را چندان در من بکش تا خودخواهی دیگران را احساس نکنم و از آن در رنج نباشم.
خدایا : مرا در ایمان « اطاعت مطلق بخش تا در جهان عصیان مطلق» باشم.
خدایا: « تقوای ستیزم» بیاموز تا در انبوه مسوولیت نلغزم و از تقوای پرهیز مصونم دار تا در خلوت عزلت نپوسم. خدایا : مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان. اضطرابهای بزرگ غمهای ارجمند و حیرتهای عظیم را به روحم عطا کن. لذت ها را به بندگان حقیرت بخش و دردهای عزیز بر جانم ریز.
وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود. دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند گر باطن را نمی توان ساقط کرد می توان رسوا ساخت اگر حق را نمی توان استقرار بخشید.می توان اثبات کرد وبه زمان شناساند و زنده نگاه داشت.
عشق را در زندگی فریاد می زنیم
اما افسوس...
که در هیاهوی بی رنگ عاطفه ها
گاهی قلب را در گرو اندکی محبت می گذاریم
و اینگونه قلب را
بدون دریافت چیزی از دست می دهیم
و ما هم می شویم یک
بی عاطفه...