مطالب وبلاگ را چگونه ارزیابی می کنید؟

آمار مطالب

کل مطالب : 237
کل نظرات : 29

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز :
باردید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید سال :
بازدید کلی :

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان صاحبدلان و آدرس sahebdelan.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 237
تعداد نظرات : 29
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 1 تير 1389
نظرات

پسرک شانزده ساله بود که براي اولين بار عاشق دختر شد. دختر قدبلند بود، صداي بمي داشت و هميشه شاگرد اول کلاس بود. پسر خجالتي نبود اما نمي خواست احساسات خود را به دختر ابراز کند، از اينکه راز اين عشق را در قلبش نگه مي داشت و دورا دور او را مي ديد احساس خوشبختي مي کرد.

تعداد بازدید از این مطلب: 285
موضوعات مرتبط: عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 25 خرداد 1389
نظرات

صدفي به صدف ديگر گفت: "درد عظيمي در درونم دارم. سنگين و گرد است و آزارم ميدهد."
صدف ديگر با غرور و نخوت گفت: "آسمان و دريا را شکر، که من دردي ندارم. من چه از درون و چه از بيرون، سالم سالمم.."

در همان لحظه، خرچنگي که از کنارشان مي گذشت، گفت و گوي آن دوش صدف را شنيد و به آن صدفي که از درون و بيرون سالم بود، گفت: "بله، سالم و سر حالي؛ اما حاصل درد رفيقت، مرواريدي بسيار زيباست!!!"

 

تعداد بازدید از این مطلب: 313
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 25 خرداد 1389
نظرات

پدر كودك را بلند كرد و در آغوش گرفت. كودك هم ميخواست پدر را بلند كند. وقتي روي زمين آمد دست هاي كوچكش را دور پاهاي پدر حلقه كرد، تا پدر را بلند كند ولي نتوانست.

با خود گفت حتماً چند سال بعد مي توانم... بيست سال بعد پسر توانست پدر را بلند كند.
پدر سبك بود. به سبكي يك پلاك و چند تكه استخوان...

تعداد بازدید از این مطلب: 319
موضوعات مرتبط: عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 25 خرداد 1389
نظرات

پسر بچه هشت ساله ای به پیرمردی که بالای یک چاه ایستاده بود نزدیک شد. چشم در چشمش دوخت و به او گفت : من می دونم که شما خیلی عاقل هستید. دلم می خواد راز زندگی رو از زبون شما بشنوم.

پیرمرد نگاهی به پسر بچه انداخت و جواب داد: من سرد و گرم زندگی رو چشیده ام و به این نتیجه رسیده ام که راز زندگی در چهار کلمه خلاصه شده.

تعداد بازدید از این مطلب: 217
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 25 خرداد 1389
نظرات

چند روز مانده به كريسمس با تمام پس اندازم به فروشگاهي رفتم، تا براي بچه هاي بي سرپرست هديه سال نو بخرم. داخل فروشگاه پسركي را ديدم كه دست در دست خانمي با عروسكي در بغل به سمت من مي آمدند، پسرك عروسك را در آغوش گرفته بود و با صداي بغض آلود مداوم به خانمي كه همراهش بود مي گفت:

عمه خواهش مي كنم. آن زن هم با بي اعتنائي كامل رو به پسر گفت: جيمي بهت گفتم پولمان نمي رسد،

تعداد بازدید از این مطلب: 238
موضوعات مرتبط: عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 25 خرداد 1389
نظرات

پرده، اندكي كنار رفت و هزار راز روي زمين ريخت. رازي به اسم درخت، رازي به اسم پرنده، رازي به اسم انسان. رازي به اسم هر چه كه مي داني. و باز پرده فرا آمد و فرو افتاد. و آدمي اين سوي پرده ماند با بهتي عظيم به نام زندگي، كه هر سنگ ريزه اش به رازي آغشته بود و از هر لحظهاي رازي مي چكيد. در اين سوي رازناك پرده، آدميان سه دسته شدند.

تعداد بازدید از این مطلب: 231
موضوعات مرتبط: عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 25 خرداد 1389
نظرات

در روزگاران قديم، پادشاهى بود كه وزير مدبّرى داشت. آن وزير نسبت به پادشاه بسيار وفادار و سرسپرده بود، به طورى كه پادشاه هرگز از خدمات و توصيه و راهنمايیش بی ‏نياز نبود و در هيچ راهى بدون همراهى وزيرش قدم نمی‏ گذاشت. روزى در حالى كه سلطان ميوه‏ اى را به دو قسمت تقسيم می‏ نمود، تصادفاً انگشتش را بريد. همان‏طور كه دست سلطان را مداوا می‏نمودند، او از وزيرش سؤال كرد كه چگونه اين اتّفاق برای او افتاد و اضافه كرد كه: "من بسيار مراقب بودم، امّا به نظر می‏رسد كه چاقو به طور خود به خود در دستم لغزيد."

تعداد بازدید از این مطلب: 198
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 25 خرداد 1389
نظرات

 از خدا پرسيدم: خدايا چطور مي توان بهتر زندگي کرد؟

خدا جواب داد: گذشته ات را بدون هيچ تاسفي بپذير، با اعتماد زمان حالت را بگذران و بدون ترس براي آينده آماده شو. ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز. شک هايت را باور نکن و هيچگاه به باورهايت شک نکن.

تعداد بازدید از این مطلب: 266
موضوعات مرتبط: عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 25 خرداد 1389
نظرات

اي خداوند! اي خداوند!

به علماي ما مسئوليت و به عوام ما علم

و به مؤمنان ما روشنائي و به روشن فكران ما ايمان

و به متعصبين ما فهم و به فهميدگان ما تعصب

و به پيران ما درك و به جوانان ما آگاهي

و به ...

تعداد بازدید از این مطلب: 282
موضوعات مرتبط: عارفانه , عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 25 خرداد 1389
نظرات

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفت وگوی جالبی بین او و آرایشگر در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صبحت کردند. وقتی به موضوع خدا رسیدند، آرایشگر گفت: من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد! مشتری پرسید: چرا باور نمیکنی؟ آرایشگر: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد! به من بگو اگر خدا وجود داشت، آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم، که اجازه میدهد این چیز ها وجود داشته باشد.

تعداد بازدید از این مطلب: 223
موضوعات مرتبط: عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 25 خرداد 1389
نظرات

در سالهایی پیش پیرمردی دو کوزه داشت. یکی از آن ها سالم و نو بودند و دیگری بر خلاف آن یکی ترک خورده و قدیمی بود. او هر روز سر چشمه می رفت و آب به خانه خود می آورد. هر وقت به خانه می رسید، فقط نصف آب مانده بود. هر روز مردم او را می دیدند و مسخره می کردند. اما پیرمرد توجهی به آن ها نمی کرد و خندان راه را ادامه می داد.

روزی یکی از مردم دلش به حال او سوخت و باخود گفت: طفلکی حتما این پیرمرد پول ندارد، که کوزه نو نمی خرد. باید خودم به بازار بروم و کوزه ای برای او بخرم و به او بدهم. حتما خوشحال می شود.

او کوزه ای خرید و به در خانه پیرمرد رفت. در زد. پیرمرد در راباز کرد. هر دو به هم سلام کردند.
مردگفت: من این.....این....این...این...پیرمرد گفت: خجالت نکش پسرم حرفت را بگو. مرد گفت: این را برای شما خریدم.

پیرمرد خوشحال شد، ولی گفت: دستت درد نکند. ولی من از ترک کوزه خبر داشتم. حالا دنبال من بیا!!!!

پیرمرد او را به یک باغ گل رساند وگفت: آن گل ها را می بینی؟ من از ترک کوزه خبرداشتم، برای همین این گل ها را کاشتم تا کوزه هر روز به آنها آب بدهد.

تعداد بازدید از این مطلب: 229
موضوعات مرتبط: عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 20 خرداد 1389
نظرات
شخصی را به جهنم می بردند . در راه بر می گشت و به عقب خیره می شد .
ناگهان خدافرمود : او را به بهشت ببرید .
فرشتگان پرسیدند چرا ؟
پروردگار فرمود :او چندبار به عقب نگاه کرد ... او  به بخشش من امیدوار بود و من بنده ام را نا امید نمیکنم...
تعداد بازدید از این مطلب: 210
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 19 خرداد 1389
نظرات

 کوچک که بوديم چه دل هاي بزرگي داشتيم

 اکنون که بزرگيم چه دلتنگيم

 کاش دلهامون به بزرگي بچگي بود

 کاش همان کودکي بوديم که حرفهايش را از نگاهش مي توان خواند

 کاش براي حرف زدن نيازي به صحبت کردن نداشتيم

 کاش براي حرف زدن فقط نگاه کافي بود

 کاش قلبها در چهره بود

تعداد بازدید از این مطلب: 224
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 19 خرداد 1389
نظرات
مادر من فقط يك چشم داشت. من از اون متنفر بودم... اون هميشه مايه خجالت من بود. اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت. يك روز اومده بود دم در مدرسه كه منو با خود به خونه ببره، خيلي خجالت كشيدم. آخه اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه؟ به روي خودم نياوردم، فقط با تنفر بهش يه نگاه كردم و فورا از اونجا دور شدم. روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت: ايي يي يي .. مامان تو فقط يك چشم داره.
تعداد بازدید از این مطلب: 257
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 19 خرداد 1389
نظرات
آدمي دو قلب دارد. قلبي كه از بودن آن با خبر است و قلبي كه از حضورش بي خبر. قلبي كه از آن با خبر است، همان قلبيست كه در سينه مي تپد. همان كه گاهي مي شكند، گاهي مي گيرد و گاهي مي سوزد. گاهي سنگ مي شود و سخت و سياه و گاهي هم از دست مي رود...
تعداد بازدید از این مطلب: 208
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 19 خرداد 1389
نظرات
فردی از روی کنجکاوی با هدف شناخت واکنش دیگران نسبت به مسایل پیرامون، میخی را در چهارچوب درب سازمانی که محل تردد بود، کار گذاشت.
نفر اول وارد شد و بدون اینکه میخ را ببیند از درب گذشت.
تعداد بازدید از این مطلب: 228
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 19 خرداد 1389
نظرات
زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه اش بی غذا مانده اند. مغازه دار با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند.
تعداد بازدید از این مطلب: 279
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 19 خرداد 1389
نظرات
صدفي به صدف ديگر گفت: "درد عظيمي در درونم دارم. سنگين و گرد است و آزارم ميدهد."
صدف ديگر با غرور و نخوت گفت: "آسمان و دريا را شکر، که من دردي ندارم. من چه از درون و چه از بيرون، سالم سالمم.."
در همان لحظه، خرچنگي که از کنارشان مي گذشت، گفت و گوي آن دو صدف را شنيد و به آن صدفي که از درون و بيرون سالم بود، گفت: "بله، سالم و سر حالي؛ اما حاصل درد رفيقت، مرواريدي بسيار زيباست!!!"
تعداد بازدید از این مطلب: 311
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 19 خرداد 1389
نظرات
دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند. وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد، چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود، دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت.
تعداد بازدید از این مطلب: 311
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 19 خرداد 1389
نظرات

از خدا پرسيدم: خدايا چطور مي توان بهتر زندگي کرد؟خدا جواب داد: گذشته ات را بدون هيچ تاسفي بپذير، با اعتماد زمان حالت را بگذران و بدون ترس براي آينده آماده شو.
ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز. شک هايت را باور نکن و هيچگاه به باورهايت شک نکن.
زندگي شگفت انگيز است، فقط اگر بدانيد که چطور زندگي کنيد. مهم این نیست که قشنگ باشی، قشنگ اینه که مهم باشی!
حتی برای یک نفر مهم نیست شیر باشی یا آهو. مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی.
كوچك باش و عاشق... كه عشق می داند آئین بزرگ كردنت را. بگذار عشق خاصیت تو باشد، نه رابطه خاص تو با کسی.
موفقيت پيش رفتن است نه به نقطه پايان رسيدن. فرقى نمي كند گودال آب كوچكى باشى يا درياى بيكران... زلال كه باشى، آسمان در توست.

تعداد بازدید از این مطلب: 262
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 19 خرداد 1389
نظرات
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و او را جوانی ساده و خوش قلب یافت، به او گفت پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد. جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد. به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.
تعداد بازدید از این مطلب: 279
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 19 خرداد 1389
نظرات

زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.

 مرد جوان: منو محکم بگیر.
 زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
 مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.
روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.
تعداد بازدید از این مطلب: 229
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 19 خرداد 1389
نظرات

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند..

برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

 

تعداد بازدید از این مطلب: 295
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 7 آذر 1384
نظرات

سلام ای غروب غریبانه دل

سلام ای طلوع سحرگاه رفتن

سلام ای غم لحظه های جدایی

خداحافظ ای شعر شبهای روشن


تعداد بازدید از این مطلب: 191
موضوعات مرتبط: عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


تعداد صفحات : 8
صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 8 صفحه بعد


عشق را در زندگی فریاد می زنیم اما افسوس... که در هیاهوی بی رنگ عاطفه ها گاهی قلب را در گرو اندکی محبت می گذاریم و اینگونه قلب را بدون دریافت چیزی از دست می دهیم و ما هم می شویم یک بی عاطفه...


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود